سرشناسه : سعیدی راد، عبدالرحیم ،گردآورنده
عنوان و نام پدیدآور : هم سرایان غزل عشق/ گردآوری و بازنویسی عبدالرحیم سعیدی راد؛ [به سفارش] ستاد آیه های ایثار و تلاش.
مشخصات نشر : تهران: کتاب مسافر، 1387.
مشخصات ظاهری : 63 ص.
فروست : پیک افتخار؛ 16.
شابک : 978-600-5029-35-2
وضعیت فهرست نویسی : فیپا
یادداشت : این کتاب با مشارکت و حمایت معاونت امور فرهنگی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی منتشر شده است .
یادداشت : کتابنامه: ص. 63.
موضوع : شهیدان -- ایران -- همسران -- خاطرات.
موضوع : جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367. -- شهیدان.
شناسه افزوده : ستاد آیه های ایثار و تلاش.
شناسه افزوده : ایران . وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی . معاونت امور فرهنگی
رده بندی کنگره : DSR1625/س7ھ8 1387
رده بندی دیویی : 955/08430922
شماره کتابشناسی ملی : 1198677
ص: 1
پیک افتخار 17
هم سُرایان غزل عشق
ستاد آیه های ایثار و تلاش
پیک افتخار
ستاد آیه های ایثار و تلاش
صندوق پستی:417-17185 . تلفن 88950526
نشانی الکترونیکی: www.ayehayeisar.org
همسرایان غزل عشق
گردآوری و بازنویسی: عبدالرحیم سعیدی راد
تهیه شده در:
انتشارات کتاب مسافر
آدرس: انقلاب. وصال شیرازی. کوچه نایبی. شماره 29. تلفکس:
19-66480717
چاپ اول خرداد 1387
چاپ: نقشینه پیمان
شابک:
همۀحقوق چاپ و نشر برای ستاد آیه های ایثار وتلاش
محفوظ است.
این کتاب با مشارکت و حمایت معاونت امور فرهنگی
وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به چاپ رسیده است.
توزیع رایگان در هواپیمائی جمهوری اسلامی ایران
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحیم
«پیک افتخار» عنوانی است برای خاطراتی از بزرگ مردان و شیر زنان این مرز و بوم در زمانه ای که تاریکی و ظلمت می رفت تا آسمان آبی اش را دلگیر کند؛ مردانی که شرف و غیرت ایرانی مسلمان را برای همیشه معنی کردند.
بی شک آنان کسانی هستند که فرزندان این آب و خاک، همواره به بالای بلندشان خواهند بالید!
کیست که نام آنان را با افتخار و غرور بر زبان نراند!
«پیک افتخار»، تجدید خاطره ای است برای آنان که بودند و دیدند؛ و آیینه ای است برای آنان که نبودند اما تشنه ی رؤیت خورشید وجودشان هستند.
ستاد آیه های ایثار و تلاش
ص: 3
مرا هم برده بود کردستان. سپاه آنجا به ما هم خانه داده بود.
ظهر که آمد خانه، پرسیدم: «مرخصی نمی گیری بریم دیدن پدر و مادر ؟»
گفت: «چشم! قول می دم این آخرین ماموریتم باشه. بعدش خلاص!»
نهار را که خورد رفت سراغ بچه ها. بچه ها خواب بودند، دلش نیامد بیدارشان کند، توی خواب بوسیدشان.
با من هم خداحافظی کرد و گفت: «حلالم کن!» و رفت.
ص: 4
دو ساعت بعد، خبرش آمد. قولش، قول بود.(1)
یکبار، زمانی که آقا مهدی شهردار ارومیه بود، باران خیلی تندی می آمد. به من گفت : « من می روم بیرون.»
گفتم: «توی این هوا کجا می خوای بری؟»
واب نداد. اصرار کردم، بالاخره گفت: « اگه می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا.»
با ماشین شهرداری راه افتادیم داخل شهر، نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. در یکی از کوچه های پر از آب و گل، آب وسط کوچه، سرازیر شده بود داخل یکی از خانه ها.
در خانه را که زد پیرمردی آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به
ص: 5
شهردار. می گفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سری بهمون بزنه، ببیند چه می کشیم.»
آقا مهدی گفت: «خیلی خب پدرجان، اشکال نداره شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟»
پیرمرد گفت: «برید بابا بیلم کجا بود.»
از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم و تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه آبراه می کندیم.(1)
آمده بود مرخصی. سرنماز بود که صدای آخ شنیدم. نمازش تمام شد، پرسیدم : «چی شد؟»
گفت: «چیزی نیست.»
ص: 6
چند دقیقه بعد داخل حمام باندهای خونی دیدم. نگران شدم. فهمیدم پایش گلوله خورده. دکتر گفته بود: «باید عمل شوی» و سفارش کرده بود: « تا یک هفته هم نمی توانی باندش را باز کنی.»
باند را باز کرده بود تا وضو بگیرد. گریه کردم.
گفتم: «با این وضع به جبهه می روی؟»
رفیقش که دنبالش آمده بود، گفت: «نگران نباش خواهر، من مواظبشم.»
با عصبانیت گفتم: «اشکالی ندارد. بروید جبهه، ان شاءالله پایت قطع می شود، خودت پشیمان می شوی و بر می گردی.»
نگاهی کرد و گفت: «ما برای دادن سر می رویم. ما را از دادن پا می ترسانی؟»
یادم نمی رود یکبار دیگر هم گفته بود: «خدا کند که جنازه من به دستتان نرسد. دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب هم که شده از این خاک را اشغال کنم.»
ص: 7
همان طور شد که می خواست.(1)
نگاهی به بیرون انداختم. عکسم را در شیشه اتاق دیدم. روز آخر، اسماعیل با دقت خود را در آن نگاه کرد و رفت.
لحظه آخر از او پرسیدم: «خودت رو نگاه می کنی؟ مگه قراره داماد بشی! توی خاک رفتن که مرتب کردن نمی خواد!»
گفت: «آره، قراره داماد خدا بشم!»(2)
این پا و آن پا می کرد، انگار سردرگم بود. تازه جراحاتش خوب شده بود. تا اینکه بالاخره لب به سخن باز کرد و گفت: «نمی دانم کجای کارم لنگ
ص: 8
می زند، حتما باید نقصی داشته باشم که شهید نمی شوم، نکند شما راضی نیستی.»
آن روز به هر زحمتی بود از زیر بار جواب سوالش فرار کردم.
دوباره موقع رفتن به منطقه بود؛ زمان خداحافظی به من گفت: «دعا کن شهید بشم، ناراضی هم نباش!»
این حرف محمدرضا خیلی بر من اثر کرد؛ نمی توانستم دلم را راضی کنم و شهادتش را بخواهم، اما گفتم: «خدایا هرچه که صلاح است برای او مقدر کن.»
... و برای همیشه رفت.(1)
از جبهه آمده بود و حسابی با بچه ها گرم گرفته بود. صدایی شنیده شد. «حسن لهروی»
ص: 9
بود؛ آمد توی منزل، وقتی چشمش به صحنه های عاطفی پدر و فرزندان افتاد، رو کرد به او و گفت: «عامری جان! بهتره از این به بعد تو بمونی و به بچه هات برسی! تو دیگه نباید بروی! من به جای تو می روم. این بچه ها پدر می خواهند! اگه تو شهید بشی، این چهار تا بچه...!»
ذبیح گفت: «خدا نعمت هایش را بر من تمام کرده. زن خوب، بچه های خوب! ... اما یک چیز فراتر از اینها ازش خواسته ام. برای رسیدن به این مقصد! نگران بچه های من نباش، خدا شیرزنی به من داده که به خوبی می تونه از عهده همه کارهاشون بر بیاد!»
هنوز لبخند بر لب داشت. رو به حسن کرد و گفت: «ناقلا! فکر کرده ای می تونی من رو زمینگیر کنی و خودت شربت شهادت رو بخوری؟ نه حسن جان! شما بمون، جوونی، آرزوهای جورواجور داری!»(1)
ص: 10
یک روز از رضا پرسیدم: «تا بحال چند بار مجروح شده ای؟»
گفت: «یازده بار! و اگر خدا بخواهد به نیت دوازده امام، در مرتبه دوازدهم شهید می شوم.»
همانطور که گفته بود؛ مدتی بعد در منطقه شرهانی به وسیله ترکش خمپاره راه جاودانگی را در پیش گرفت.(1)
سر مسئله ای به توافق نرسیدیم. بی فایده بود؛ بحث کردن هم فایده ای نداشت. هر کداممان روی حرف خودمان پافشاری می کردیم تااینکه اسماعیل عصبانی شد. اخم توی
ص: 11
صورتش خودنمایی می کرد. لحن تندی هم به خود گرفت.
از خانه بیرون رفت، ولی شب که به خانه بازگشت با روحیه خوش و متبسم گفت: «بابت امروز صبح معذرت می خواهم.»
می گفت که نباید گذاشت اختلاف خانوادگی بیشتر از یک روز ادامه پیدا کند.(1)
یک شب قبل از عملیات «والفجر4» بود. در یکی از خانه های سازمانی پادگان «الله اکبر» اسلام آباد بودیم. به خانه که آمد، کاغذی را به من نشان داد. سیزده نفری می شدند، اسامی همسنگرانش را نوشته بود، اما جلوی شماره چهارده را خالی گذاشته بود.
گفتم: «اینا چیه؟»
گفت: «لیست شهداست.»
ص: 12
گفتم: «کدام شهدا؟»
گفت: «شهدای عملیات آینده».
گفتم: «از کجا می دونی؟»
گفت: «ما می تونیم بچه هایی رو که قراره شهید بشن ازقبل شناسایی کنیم.»
گفتم: «علم غیب دارین؟»
گفت: «نه شواهد اینجوری نشون می ده. صورت بچه ها، حرف زدنشون، کارهایی که می کنن، درد دل هاشون، دل تنگی هایی که دارن، کلی علامت می بینیم.»
گفتم: «اینکه سیزده تاست، چهاردهمی کیه؟»
گفت: «این یکی رو شما بایددعا کنی قبول بشه حاج خانم!.»
منظور حاجی را فهمیدم. اما چرا من، چطور می توانستم برای او آرزوی رفتن کنم. من حاجی را بی اندازه دوست داشتم.(1)
ص: 13
حاج آقا هیچ وقت به من نگفت برای شهادتم دعا کن. می گفت: «لزومی نداره آدم به همسرش از این حرفها بزنه.» (زیرا نمی خواست حرفی بزند که همسرش را ناراحت کند.)
یک روز گفتم: «می دونم برای شهادتت زیاد دعا می کنی، اگر منو دوست داری دعا کن با هم شهید بشیم، از شما که چیزی کم نمی شه؟»
گفت: «دنیا حالا حالاها با تو کار داره.»
گفتم: «آخه بعد از تو سخت می گذره.»
گفت: «دنیا زندان مؤمن است.(1)
»
مدتی پس از شهادت همسرم ، میثم (فرزندمان) مریض شد. گوش درد شدیدی
ص: 14
داشت و بسیار بی قراری می کرد .پیش هر دکتری هم که بردیم فایده نداشت.
تا اینکه یک شب که خودم هم بیتاب شده بودم ، خواب سید را دیدم که پیش امام خمینی ( ره ) بود .
از من پرسید : « میثم بی قراری می کند؟»
گفتم: «گوش درد دارد.»
میثم را از من گرفت و به دست امام داد وآقا دستی بر سر و صورت میثم کشید.
سید گفت : «بیا میثم را بگیر! دیگر خوب شد. گریه هم نمی کند.»
صبح دیدیم که خوب شده و تا به حال هم هیچ مشکلی پیدا نکرده است . (1)
ص: 15
محمدرضا گوشه اتاق ساکت نشسته بود. نگاهش کردم؛ انگار داشت به چیزی فکر می کرد.
رو به من کرد و گفت: «من فردا شب عازم هستم...»
هنوز حرفش تمام نشده بود که زبان به گلایه باز کردم.
گفتم: «تو را به خدا این همه ما را تنها نگذار؛ بیشتر پیش ما بمان. من دیگر خسته شده ام.» لبخند کمرنگی بر چهره اش نقش بست.
گفت: «باور کن این بار سر سی روز بر می گردم؛ نه زودتر و نه حتی یک روز دیرتر.» خیلی محکم حرف می زد، مثل همیشه. تسلیم شدم. تصمیم گرفتم حالا که روز برگشت را مشخص کرده مانعش نشوم. با خودم گفتم: «یادم باشد به استقبالش بروم.»
ص: 16
روز موعود فرا رسید. همه چیز آماده بود. زنگ در به صدا در آمد.
از بنیاد شهید خبر دادند که شهیدتان را آورده اند. شهیدان دیگر را نتوانسته بودند بیاورند.
او آمده بود. سر سی روز که گفته بود؛ نه یک روز زودتر و نه یک روز دیرتر(1)
همیشه از وقت به شایستگی استفاده می کرد. در وقت نان گرفتن، وقتی در صف نانوایی می ایستاد، لغات عربی را حفظ می کرد. یا وقتی از خانه به مدرسه می رفت، لغاتی را که می خواند، تکرار می کرد و با این جدّیت و صرفه جویی در وقت، توانست زبان عربی را به خوبی فرا گیرد و مکالمه کند.
ص: 17
بعد از آموختن زبان عربی، مشغول یاد گرفتن زبان انگلیسی بود و توانست در مدت اندکی این زبان را هم یاد بگیرد، بطوری که به زبان انگلیسی کنفرانس می داد.(1)
منطقه که بود، گاهی تا مدت ها او را نمی دیدیم. حسابی دلم می گرفت. یک روز به او گفتم: «تو اصلا می خواستی این کاره بشوی، چرا آمدی مرا گرفتی؟!»
با لبخندی گفت: «پس ما باید بی زن می ماندیم.»
گفتم: «من اگر سر تو نخواهم نق نزنم، پس باید سر چه کسی نق بزنم؟»
گفت: «اشکالی ندارد، ولی کاری نکن اجر زحمت هایت را کم کنی. اصلا پشت پرده همه
ص: 18
این کارهای من، بودن توست که قدم های مرا محکم می کند.»
نمی گذاشت اخمم باقی بماند. روش همیشگی اش بود. کاری می کرد که بخندم، آن وقت همه مشکلاتم تمام می شد. (1)
همان جا دم در با پوتین از فرط خستگی خوابش برده بود. نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم. می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد.
وقتی مرا در آن حالت دید، عذر خواهی کرد. گاهی هم خودش لباس هایش را می شست؛ یک جوری که معلوم بود این کاره نیست. بهش
ص: 19
که می گفتم، می گفت: « این مدل جبهه ای است.»(1)
صدای در زدنش را شناختم. از پله ها پایین رفتم و در را باز کردم. محمود بود. سلام کرد و وارد شد و همان جا روی پله ها نشست.
گفت: «دنبال چند تن از منافقین هستیم، مخفیگاه شان چند کوچه بالاتر است. آمده ام یک لیوان آب بخورم و برم.... آب می آوری؟»
خندیدم و از خدا خواسته گفتم : «بله! چرا که نه؟»
چند دقیقه بعد با لیوان آب برگشتم. دیدم سرش را روی دیوار گذاشته و خوابش برده است. از شدت خستگی و بی خوابی پای چشم هایش گود رفته بود. تردید کردم که
ص: 20
بیدارش کنم یا نه؟ لیوان آب را جلوی صورتش گرفتم و گفتم: «محمودآقا ! آب آوردم.»
پلک هایش را آرام باز کرد. چشم هایش قرمز بود. نفس عمیقی کشید و گفت: «خیلی وقته خوابیدم؟»
گفتم: «می بخشی که بیدارت کردم، نه فقط به اندازه ی یک آب آوردن.»
خندید و لیوان آب را برداشت و نوشید و گفت: «ببخشید زحمت دادم. اگه خدا بخواهد بعد از این ماموریت بر می گردم.»
بعد در را باز کرد و رفت.(1)
دختر کوچکم خیلی بهانه گیری می کرد. هر چه کردم آرام نمی شد.
خودم هم دلشوره داشتم، نگران حسن بودم. دخترم گریه
ص: 21
می کرد و می گفت: «برویم حرم. بابا آمده حرم.»
چاره ای نداشتم، او را برداشتم و به حرم رفتم. سه روزی می شد که به خاطر بهانه گیری دخترم وضع ما همین طور بود. بعدازظهر روز سوم یکی از اقوام به خانه مان آمد و گفت: « علیمردانی زخمی شده.»
دیگر مطمئن بودم که حسن شهید شده. بعدها متوجه شدم همزمان با بهانه گیری دخترم پیکر شهید را به مشهد منتقل کرده اند و ما بی خبر بودیم. (1)
یکی دو تا نبودند. بدجایی هم بودند؛ ترکش ها را می گویم. توی سرش جا خوش کرده بودند.
ص: 22
هوای منطقه گرم بود و ترکش ها اذیتش می کردند.
آخرین بار که آمد خیلی اصرار کردم: «شما به منطقه نرو اذیت می شوی، بیا همین جا جراحی کن تا ترکش ها را دربیاورند.»
با شوخی جواب داد: «خود صدام یک باره عمل می کند، احتیاج به جراحی نیست.»
بار آخر ترکش بزرگی به سرش اصابت کرد و آسمانی شد. (1)
با آنکه منزل ما در شمال تهران بود، اما مطب خود را در جنوبی ترین نقطه تهران دایر کرده بود تا در هوای فقرا تنفس کند و همدم آنها باشد.
دکتر فیاض بخش متخصص جراحی بود اما از بیماران در حد پزشک های عمومی، حق
ص: 23
ویزیت می گرفت. در مطبش روی یک تکه مقوا با خط زیبایی نوشته بود : «حداکثر ویزیت 300 ریال اما شما نسبت به توان تان می توانید پرداخت کنید! »
شبانه روز خود را وقف مردم می کرد. گاهی شب ها خستگی مفرط را
که در چهره اش می دیدم و برای اینکه استراحت کند، تلفن را قطع می کردم اما وقتی از این ماجرا باخبر می شد به شدت گله می کرد.
یک بار گفت: «من قسم خورده ام در خدمت مردم باشم و آن موقع که قسم یاد کردم، ساعتی را برای انجام این کار تعیین نکردم.»(1)
دخترم لیلا در روز تاسوعا به دنیا آمد. ده روز بعد از تولدش مهدی زنگ زد. این ده روز
ص: 24
اندازه ده سال بر من گذشته بود . پرسید: « خب چطوری رفتی بیمارستان؟ با کی رفتی؟ ما را هم دعا کردی؟»
حرفهایش که تمام شد گفتم: «خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود؟»
گفت: « نه ! انشاالله می آیم و دوباره زنگ می زنم.» آنروز دوباره زنگ زد...
لیلا چهل روزه بود که آمد. وقتی وارد اتاق شد بهت زده به او زل زده بودم. مدت ها از او خبری نداشتم. فکر می کردم شهید شده است. لیلا را بغل کرد ولی از این کارها مثل پدر های احساساتی که بچه اولشان را می بوسند و گاز می گیرند، نکرد. فقط نگاهش می کرد.
هنوز دو روز نشده بازم به جبهه برگشت.(1)
ص: 25
فاصله بین عقد و شروع زندگی من با آقای عاصمی، بیش از سه ماه طول نکشید.
موقع شروع زندگی مان، به اهواز رفت و یک اتاق از هتلی را که در اختیار رزمندگان قرار داده بودند، گرفت. وسایلی را که برای شروع زندگی مان ضروری بود، برداشتیم و به اهواز رفتیم.
اتاقی که گرفته بودیم، فضایش به قدری محدود بود که وقتی مهمان می آمد، از اتاق همسایه مان استفاده می کردیم. حتی جایی برای لباس پهن کردن نداشتیم . هر موقع لباس می شستیم، طنابی را داخل اتاق می بستیم و لباس ها را روی آن پهن می کردم.(1)
ص: 26
مصطفی همیشه لبخند به لب داشت. فکر می کردم کسی را که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسی القلبی باشد. حتی از او می ترسیدم اما لبخند او و آرامشش مرا غافلگیر کرد.
مصطفی تقویمی آورد، گفتم: « آن را دیده ام.»
گفت: «از کدام تصویرش خوشتان آمد؟»
پاسخ دادم: «شمع! شمع خیلی مرا متأثر کرد.»
با تأکید پرسید: «شمع؟ چرا شمع؟»
اشکم بی اختیار بر روی گونه هایم لغزید. گفتم: «نمی دانم این شمع، این نور، انگار در وجود من هست. من فکر نمی کردم کسی بتواند معنای شمع و از خود گذشتگی را به این زیبایی بفهمد و نشان بدهد.»
ص: 27
دلم می خواست بدانم آن را چه کسی کشیده و مصطفی گفت: «من کشیده ام.»
ادامه دادم: «شما که در جنگ و خون زندگی می کنید. مگر می شود؟ فکر نمی کنم شما بتوانید این قدر احساس داشته باشید. »(1)
یک روز جمعه، برای آشنایی بیشتر، در خانه آقای نادری (از دوستان آقا مهدی که در شهربانی کار می کرد) با شهید باکری صحبت کردم. مسائلی مطرح شد، مثل نحوه ازدواج ، زندگی ، مسائل جنگ و … متأسفانه آن روز، راستش را بخواهید ، من آقا مهدی را ندیدم . ایشان هم اصلاً مرا ندید؛ هر دو سر به زیر نشسته بودیم .
ص: 28
آقا مهدی ، یک اورکت و یک شلوار بسیجی بود . بعد از این دیگر ایشان را ندیدیم تا قبل از عقد .
خواهرهای آقا مهدی تا قبل از عقد به او اعتراض می کردند که وقتی او را ندیدی ، چرا قبولش کردی؟ شاید چشم هایش کور بود، سرش کچل بود و… آقا مهدی گفته بود: «ازدواجم به خاطر خداست، به خاطر اسلام است . معیارهایی که می خواهم در ایشان یافتم و مطمئن هستم ایشان همراه و هم عقیده من در زندگی است.»(1)
این قدر در خانواده و فامیل ارتشی داشتیم که تا صحبت یک خواستگار ارتشی برای من شد، مادر بزرگ و دایی و عمه ام که در واقع به خاطر مرگ زود هنگام پدر و مادرم
ص: 29
سر پرستی و نظارت کلی بر زندگی من داشتند، ندای مخالفت سردادند. موضوع مدتی مسکوت ماند تا وقتی که تحصیلات شهید فکوری در آمریکا تمام شد و این بار خودش به خواستگاری آمد. برای ازدواج خیلی بزرگ نشده بودم ولی از او خوشم آمد. خانواده هم وقتی رضایت مرا دیدند، چاره ای جز موافقت نداشتند.
مهریه ام50 هزار تومان تعیین شد و مراسمی انجام گرفت و بعد از یک ماه نامزدی من به خانه شهید فکوری رفتم. 6 ماه بعد زندگی سیال ما شروع شد. 6 ماه دوم زندگی در پایگاه وحدتی دزفول گذشت. 6 ماه بعد در فرودگاه مهرآباد سپری شد. سه سال هم در پایگاه شاهرخی همدان، 3 سال در تهران، 8 سال در شیراز و … همین طور زندگی مان در جاهای مختلف می گذشت.
دخترانم انوش و آیدا به فاصله یک سال در همدان به دنیا آمدند و علی پسر کوچکم در
ص: 30
شیراز. تا قبل از تولد بچه ها اغلب وقتها که جواد ماموریت داشت. من هم با او می رفتم ولی بعد از آن، وقتی که برای ادامه تحصیل دوباره، بورسیه آمریکا گرفت
، تنها ماندم.
ولی سال 56 که می بایست دوره ستاد را در آمریکا می گذراند، من و بچه ها هم با او رفتیم.(1)
نشست جلوی پاهایم و آرام کفش هایم را بیرون آورد و آن کفش های نو را پایم کرد. سرم را انداخته بودم پایین و فقط نگاهش می کردم، نمی دانستم چه کار کنم، دلم می خواست خوب نگاهش کنم، شاید دیگر از این فرصت ها گیرم نیاید...
ناصر هنوز بلند نشده بود، مشتری ها می خندیدند و پچ پچ می کردند. گفتم: «ناصر پاشو دیگه همه دارن نگامون می کنن.»
ص: 31
آرام گفت: «خب نگاه کنن، گناه که نکردیم، پای خانوممون کفش کردیم.»(1)
شب آخری که اسماعیل پیشمان بود، فرزندمان ابراهیم، یک نقشه آورد. او کلاس اول بود و اسماعیل تابستان سال قبل بیست روزی او را برده بود جبهه.
ابراهیم گفت: «بابا شما که می گویی تا کربلا راهی نیست ، به من بگوئید کربلا کجاست ؟ »
اسماعیل به شوخی گفت : «از اینجا که ما نشسته ایم حدود چند سانتی متر جلوتر است.»
ابراهیم گفت : « قبول نیست بابا! این طوری نگفتم. از روی نقشه نه . بگوئید فاصله واقعی اش روی زمین چقدر است؟»
ص: 32
اسماعیل اینبار جدی جواب داد: «کربلا در دل ماست و ساده به دست نمی آید ، باید بجنگیم.»(1)
در تهران همان قدر که مسولیت هایش بیشتر می شد، زمان کنار همدیگر بودن مان کم تر می شد. مدرسه ای که در آن درس می دادم، نزدیکی های حرم حضرت عبدالعظیم بود.
فشار زیادی را تحمل می کردم. اول صبح باید بچه ها را آماده می کردم؛ حسین و محمد را می گذاشتم مهد کودک و آمادگی و سلمان هم مدرسه ی خودم بود. از خانه تا محل کار، باید بیست کیلومتر می رفتم، بیست کیلومتر می آمدم؛ با آن ترافیک سختی که آن مسیر
ص: 33
داشت و ماشین های سنگین می رفتند و می آمدند.
گفتم: «عباس تو را به خدا یک کاری کن با این همه مشکلات، حداقل راه من یک کم نزدیک تر شود.»
گفت: «من اگر هم بتوانم - که می توانست - این کار را نمی کنم. آن هایی که پارتی ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقیه.»
گفتم: «آن ها حداقل زن و شوهر کنار همدیگر هستند!»
گفت: «نه؛ نمی شود. ما هم باید مثل مردم این سختی های را تحمل کنیم!»(1)
یک درخواست داشت که همیشه در جمع های خصوصی و خانواده گی مطرح می کرد. می گفت: «دعا کنید من در راهی که پیش
ص: 34
گرفته ام، به شهادت برسم. نزدیک سی و هفت – هشت سال در راه خدا مبارزه کرده ام؛ حال دوست ندارم توی رختخواب بمیرم!»(1)
به تدریج که به زمان شهادت ایشان نزدیک می شدیم، بیشتر ایشان را می دیدیم، با این که تعداد مسئولیت هایی که داشت واقعا از حد و توانایی های یک آدم معمولی خارج بود. ولی در خانه طوری بودند که ما کمبودی احساس نمی کردیم. من هیچ وقت درگیر مسایل خرید بیرون از خانه و صف های خرید نبودم.
جالب است بدانید که اکثر مطالعاتشان را در همین صف ها انجام می دادند.(2)
ص: 35
خیلی اصرار داشت که حتما به پالایشگاه آبادان سر بزند. می گفت: « مگر من چه فرقی با مهندسین و کارمندان آنجا دارم که هر لحظه زیر آتش و در معرض بزرگترین خطرها کار می کنند؟»
سه بار برای این سفر اقدام کرد اما موفق نشد که برود. هر بار تا اهواز می رفت و از آنجا او و همراهانش را باز می گرداند و می گفتند باید حکم ماموریت جنگی داشته باشید.
چهارمین بار که برای بازدید از پالایشگاه آبادان قصد عبور از مناطق جنگی را داشتند، از جاده دیگری عبور می کنند که به تصرف نیروهای عراقی در آمده بود و آنها از این موضوع بی خبر بودند.
شهید تندگویان توسط نیروهای عراقی دستگیر می شوند. بعدها مهندس بوشهری تعریف می کرد وقتی ما را گرفتند شهید
ص: 36
تندگویان سریع کارت شناسایی خود را در خاک پنهان کرد و به ما نیز اشاره کرد کارت های خود را پنهان کنید.
می گفتند، وقتی شهید چمران از این ماجرا مطلع شد، دستور داد گروهی از رزمنده ها به آن منطقه بروند تا اگر هنوز شهید تندگویان و همراهانشان از مرز خارج نشده اند آنها را آزاد کنند که متاسفانه اینچنین نشد.
شهید تندگویان را به بصره و سپس به بغداد منتقل کرده بودند.(1)
بارها به من می گفتند: «این چه فرمانده لشکری است که هیچ وقت زخمی نمی شود؟» برای خودم هم سؤال شده بود، هر وقت از او می پرسیدم: «تو چرا هیچ وقت زخمی
ص: 37
نمی شوی؟» می خندید، حرف تو حرف می آورد و چیزی نمی گفت.
شب تولد مصطفی رازش را به من گفت: «کنار خانه خدا، از او چند چیز خواستم: اول: تو را، بعد: دو پسر از تو تا خونم باقی بماند، بعد هم اینکه اگر قرار است بروم زخمی یا اسیر نشوم.(1)»
یکی از همسایه ها گفته بود آقای برونسی از زن و بچه اش سیر شده که می رود جبهه و پیش آنها نمی ماند؛ حرفش در دلم سنگینی می کرد. وقتی عبدالحسین آمد موضوع را به او گفتم شهید برونسی با خنده گفت: «باید یک صندلی در کوچه بگذارم و همسایه ها را جمع کنم و بگویم
ص: 38
که من زن و بچه ام را دوست دارم، خیلی هم دوست دارم، ولی جبهه واجب تر است.(1)»
به ما می گفت: «خجالت می کشم ، من خیلی در حق خانواده ام کوتاهی کرده ام. کمتر پدری کرده ام
. فرصتش کم بود و گرنه دلم می خواست.»
یک روز در زدند ، پیک نامه آورده بود ، قلبم ریخت که نکند شهید شده باشد . پاکت را باز کردم، دیدم یک انگشتر عقیق برایم فرستاده و نوشته : «به پاس صبرها و تحمل های تو.»(2)
ص: 39
معمولاً انگشترهایش را می بخشید به این و آن. برادرم یک انگشتر عقیق خیلی زیبا به من داده بود؛ من هم دادمش به عبدالله، اما شرط کردم که به کسی ندهد. گفتم: «این یکی را باید یادگاری نگه داری!»
انگشتر مدتی تو دستش بود تا این که یک روز دیدم دیگر نیست. پرسیدم: «انگشتر چی شد؟»
گفت: «حالا حتماً باید بدانی؟»
اصرارم را که دید، گفت: «رفته بودم عیادت یک مجروح جنگی. انگشتر طلا دستش بود؛ آن را درآوردم، گذاشتم توی جیبش و انگشتر عقیق را دستش کردم!»(1)
ص: 40
قبل از شروع مراسم عقد علی آقا رو به من کرد و گفت شنیده ام که عروس هر چه از خدا بخواهد اجابتش حتمی است. گفتم:« چه آرزویی داری؟ »
در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: «اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید لطف کنید و از خدا برایم شهادت را بخواهید.»
از این جمله تنم لرزید .چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود سعی کردم طفره بروم اما علی قسم داد در این روز این دعا را در حقش بکنم . ناچار قبول کردم ...هنگام جاری شدن خطبه ی عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله باچشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم.
آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود.
ص: 41
مراسم ازدواج ما در حضور آیت الله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمی دانم این چه رازی است که همه ی پاسداران این مراسم و داماد مجلس و آیت الله مدنی همه به فیض شهادت نایل شدند.(1)
هرگز فکر نمی کردم روزی این طور به خانه ی بخت بروم، اما این گونه رفتن خواسته ی هر دوی ما بود. نه آرایشگاهی، نه لباس خاصی، همین طور با یک چادر سفید و لباس معمولی. وارد اتاق می شود و سلام می کند. چند لحظه سکوت و بعد می گوید: چند بار به قرآن تفال زدم هر بار آیات آخر سوره فرقان آمد: «ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین...»
ص: 42
گمان نمی کردم این قدر زود همه چیز خلاصه شود و بعد دوباره کار و کار و کار و ندیدن هم دیگر.
آخرین باری که می خواست به جبهه برود در حالی که بغض عجیبی داشت گفت: «خواهش می کنم این دفعه دیگر دعا نکن برگردم. تو که می دانی چقدر نذر کرده ام !»
در انتظار آمدنش بودم بدون این که جرأت کنم برای آمدنش دعا کنم. پایان جنگ این جرأت را به من داد تا دعا کنم برگردد. اول با تردید و بعد با یقین و التماس و چقدر طول کشید ( 16 سال) تا این مسافر ملکوت نیم نگاهی به خاک داشته باشد(1)
ص: 43
همسر یکی از دوستان عباس، مرا به او معرفی کرد و این آغاز آشنایی ما، در سال 1361 بود. در جریان خواستگاری احساس همدلی و همفکری کرده به جهت اطمینان استخاره کردم، آیه های سوره نور آمد: «الله نور السموات والارض» بعد از خرید مختصری بر طبق آداب و رسوم در تاریخ 21/7/1361 دلهایمان با نور قرآن پیوند خورد و عقدمان جاری گشت.
روز بعد از مراسم عقد به گلزار شهدا رفتیم و عباس حلاوت خودش را در این مدت برایم توصیف کرد: «وقتی برای خواستگاری به سراغت آمدم بار سنگینی بر سینه ام حس می کردم، با شنیدن نامت (زهرا) آرام شدم، وقتی به درخواستم جواب مثبت دادی، همه درهای بسته به رویم گشوده شد.»
ص: 44
همه به او سفارش می کردند که مراسم عروسی را در باشگاه برگزار کند اما او نپذیرفت چون از خانواده شهدا خجالت می کشید و نمی خواست خود را درگیر مراسم کند. لباس دامادی او نیز همچون سرداران دیگر جامه سبز سپاه بود. مراسم در عین سادگی انجام شد و حاج عباس بعد از ازدواج بلافاصله به منطقه بازگشت(1)
ص: 45
1. کتاب آن سوی دیوار دل
2. کتاب چمران به روایت همسر شهید
3. کتاب نیمه پنهان ماه ج 4 – خاطرات شهید زین الدین
4. کتاب آسمانی – خاطرات شهید عباس بابایی
5. کتاب گلبوی – خاطرات شهید برونسی
6. کتاب به مجنون گفتم زنده بمان، فرهاد خضری، کتاب سوم
7. کتاب یادگاران 5- ص 66
8. کتاب « تاک نشان»، نوشته صفیه خدامی به همت کنگره ی بزرگ داشت سرداران شهید و یک هزار شهید خراسان، 1384
9. کتاب « ققنوس »نوشته قاسم رفیعا، به همت کنگره ی بزرگ داشت سرداران شهید و یک هزار شهید خراسان ، 1384
10. کتاب «بر بلندای عشق» نوشته عبدالرحیم سعیدی راد -کنگره شهدای قزوین
ص: 46
1 - نگین هویزه(شهید سید حسین علم الهدی)
2 - سردار خرمشهر (شهید سید محمد جهان آرا)
3 - صیاد دل (شهید علی صیاد شیرازی)
4 - سردار سالک (شهید مصطفی چمران)
5 - مسیح در کردستان (شهید محمد بروجردی)
6 - کاک احمد (شهید احمد متوسلیان)
7 - یک عمر مبارزه (شهید حجه الاسلام فضل الله محلاتی)
8 - خورشید خیبر )شهید محمد ابراهیم همت(
9 - همسفر ملائک(شهید عباس بابایی)
10 - مسافر غریب (شهید مهدی زین الدین)
11- تبسمی در خاکریز (طنز دفاع مقدس)
12 - لاله ای در فکه (شهید آوینی)
13 - نگین مجنون (شهید مهدی باکری)
14 - راز ستاره ها (شهید اسماعیل دقایقی)
15 - چهل روز تا عرش (شهید حجه الاسلام عبدالله میثمی)
16 - سایه حضور (حضور زنان در دفاع مقدس)
ص: 47
از شما خواننده گرامی تقاضا می شود نظر خود را درباره کتب
با یک بال هم می توان به آسمان » و کتاب « پیک افتخا ر »
به موسسه فرهنگی کتاب مسافر ارسال نمایید. «
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
..............................................................................................
ضمنا شما می توانید مطالب و نوشته های خود را در کلیة
زمینه ها با ذکرنام برای ما به آدرس:
ایمیل نمایید . ketab_mosafer@yahoo.com
ص: 48